دیدار

عمری گذشت و عشق تو از یاد من نرفت
دل هم زبانی از غم تو خوبتر نداشت
این درد جان گداز زمن روی برنتافت
وین رنج دل نواز ز من دست بر نداشت
تنها و نامراد درین سال های سخت
من بودم و نوای دل بینوای من
دردا که بعد از آن همه امید و اشتیاق
دیر آشنا دل تو، نشد آشنای من
از یاد تو کجا بگریزم که بی گمان
تا وقت مرگ دست ندارد ز دامنم
با چشم دل به چهره ی خود می کنم نگاه
کاین صورت مجسم رنج است یا منم؟
امروز این تویی که به یاد گذشته ها
در چشم رنج دیده ی من می کنی نگاه
چشم گناهکار تو گوید که :" آن زمان
نشناختم صفای تو را " آه ازین گناه!
امروز این منم که پریشان و دردمند
می سوزم و ز عهد کهن یاد می کنم
فرسوده شانه های پر از داغ و درد را
نالان ز بار عشق تو آزاد می کنم
گاهی بخوان ز دفتر شعرم ترانه یی
بنگر که غم به وادی مرگم کشانده است
تنها مرا به " تشنه ی طوفان " من مبین
ای بس حدیث تلخ که ناگفته مانده است
گفتم: ز سرنوشت بیاندیش و آسمان
گفتی: " غمین مباش که آن کور و این کر است"!
دیدی که آسمان ِ کر و سرنوشت ِ کور
صدها هزار مرتبه از ما قوی تر است!
فریدون مشیری
ارسال و به اشتراگ گذاری در: Facebookفیس بوک | Balatarinبالاترین | Donbalehدنباله | Twitterتویتر | GBuzzگوگل بازز
Related Posts with Thumbnails