دوست من دیدنش آسان نبود

دوست من دیدنش آسان نبود
پنجره اش رو به خیابان نبود

دوست من منظره ی بسته اش
طارمی پر گل ایوان نبود

چهره گشائی که به چاه محاق
چهره گری هاش نمایان نبود

طرح زمینی بزنم دوست را
دوست من هیچ جز انسان نبود

من پی دریوزه ی جسمم اگر
او پی دریوزگی جان نبود

دامنه ای داشت پر از آبشار
منتظر رحمت باران نبود

بد خبران آنچه از او گفته اند
با دل خوش باورمان آن نبود

دوست من با دل طوفانی اش
جز پی آرامش طوفان نبود

دوست من نکته آغاز هاست
دوست من نقطه پایان نبود

با چه دریغی بسرایم از او
او که خود از خویش پشیمان نبود
________
محمد علی بهمنی

ارسال و به اشتراگ گذاری در: Facebookفیس بوک | Balatarinبالاترین | Donbalehدنباله | Twitterتویتر | GBuzzگوگل بازز

خطابه ی آسان

وطن کجاست که آوازِ آشنای تو چنين دور مي نمايد؟
اميد کجاست

تا خود
جهان
به قرار
بازآيد؟

هان، سنجيده باش
که نوميدان را معادی مقدر نيست!


معشوق در ذره ذره ی جانِ توست
که باور داشته ای،
و رستاخيز
در چشم اندازِ هميشه ی تو
به کار است.
در زيجِ جُست وجو
ايستاده ی ابدی باش
تا سفرِ بي انجامِ ستاره گان بر تو گذر کند،

که زمين
از اينگونه حقارت بار نمي مانْد
اگر آدمي
به هنگام
ديده ی حيرت مي گشود.


زيستن

و ولايتِ والای انسان بر خاک را
نماز بردن;
زيستن
و معجزه کردن;

ورنه
ميلادِ تو جز خاطره ی دردی بيهوده چيست
هم از آن دست که مرگ ات،
هم از آن دست که عبورِ قطارِ عقيمِ اَسترانِ تو
از فاصله ی کويری ميلاد و مرگ ات؟
مُعجزه کن مُعجزه کن

که مُعجزه
تنها
دست کارِ توست
اگر دادگر باشي;

که در اين گُستره
گُرگان اند
مشتاقِ بردريدنِ بي دادگرانه ی آن
که دريدن نمي تواند. ــ
و دادگری
معجزهی نهايي ست.

و کاش در اين جهان
مرده گان را
روزی ويژه بود،
تا چون از برابرِ اين همه اجساد گذر مي کنيم
تنها دستمالي برابرِ بيني نگيريم:
اين پُرآزار
گندِ جهان نيست
تعفنِ بي داد است.

و حضورِ گران بهای ما
هر يک
چهره در چهره ی جهان
(اين آيينه يي که از بودِ خود آگاه نيست
مگر آن دَم که در او درنگرند) ــ

تو
يا من،
آدمي يي
انساني
هر که خواهد گو باش
تنها
آگاه از دستکارِ عظيمِ نگاهِ خويش ــ
تا جهان
از اين دست
بي رنگ و غمانگيز نماند
تا جهان
از اين دست
پلشت و نفرتخيز نماند.

يکي
از دريچه ی ممنوعِ خانه
بر آن تلِّ خشکِ خاک نظر کن:
آه، اگر اميد مي داشتي


آن خُشک سار
کنون اين گونه
از باغ و بهار
بي برگ نبود
و آن جا که سکوت به ماتم نشسته
مرغي مي خوانْد.

نه
نوميدْ مردم را
معادی مقدّر نيست.
چاووشي اميدانگيزِ توست
بي گمان
که اين قافله را به وطن مي رساند.
________
احمد شاملو
۲۳ تيرِ ۱۳۵۹
ارسال و به اشتراگ گذاری در: Facebookفیس بوک | Balatarinبالاترین | Donbalehدنباله | Twitterتویتر | GBuzzگوگل بازز
Related Posts with Thumbnails