هشدار نوك پرنده را هرگز مبند
با بالهایش آواز خواهد خواند
پر و بالش را در هم مشكن
با آوازش خواهد پرید تا اوج كهكشان
لبان شاعر را مبند
نصرت رحمانی
متهم
در پس هر قانون
اتهامی که به ما بخشودند
حق بی باوری ما بود
آه...
جرم سنگینی بود
که صبورانه تحمل کردیم
نصرت رحمانی
اتهامی که به ما بخشودند
حق بی باوری ما بود
آه...
جرم سنگینی بود
که صبورانه تحمل کردیم
نصرت رحمانی
شعر
وقتی پرنده ای را معتاد می کنند
تا فالی از قفس به در آرد
و اهدا نماید آن فال را به جویندگان خوشبختی
تا شاهدانه ای به هدیه بگیرد،
پرواز ...،
قصه ی بس ابلهانه ای است
از معبر قفس!
نصرت رحمانی
تا فالی از قفس به در آرد
و اهدا نماید آن فال را به جویندگان خوشبختی
تا شاهدانه ای به هدیه بگیرد،
پرواز ...،
قصه ی بس ابلهانه ای است
از معبر قفس!
نصرت رحمانی
شعر
2007-12-22T23:12:00+03:30
morteza
Comments
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!همرسانی در Xدر Facebook به اشتراک بگذاریداشتراکگذاری در Pinterest
؟
به خدا حافظی تلخ تو سوگند، نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
لب تو میوه ممنوعه! ولی لبهایم
هرچه از طعم لب سرخ تو دل کند، نشد
با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد
خواستند از تو بگویند همه شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
لب تو میوه ممنوعه! ولی لبهایم
هرچه از طعم لب سرخ تو دل کند، نشد
با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد
خواستند از تو بگویند همه شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد
گرگم به هوا
همیشه در بازی گرگم به هوا از گرگ شدن فرار می كردیم.
و اكنون ناخواسته
در تمام بازیها گرگیم
بی آنكه از خودمان بترسیم
من از بازی هفت سنگ میترسم
می ترسم آنقدر سنگ روی سنگ بچینم
كه دیوار سنگی مرا در بر بگیرد
بیا لی لی بازی بكنیم
كه با هر رفتی دو باره برگردیم ...
________
گرگم به هوا
2007-12-13T23:05:00+03:30
morteza
Comments
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!همرسانی در Xدر Facebook به اشتراک بگذاریداشتراکگذاری در Pinterest
غزل
دلم گرفته خدا را تو دلگشایی کن
من آمدم به امیدت تو هم خدایی کن
به بوی دلکش زلفت که این گره بگشای
دل گرفته ی ما بین و دلگشایی کن
دلی چو اینه دارم نهاده بر سر دست
ببین به گوشه ی چشمی و خودنمایی کن
ز روزگار میاموز بی وفایی را
خدای را که دگر ترک بی وفایی کن
بلای کینه ی دشمن کشیده ام ای دوست
تو نیز با دل من طاقت آزمایی کن
شکایت شب هجران که می تواند گفت
حکایت دل ما با نی کسایی کن
من آمدم به امیدت تو هم خدایی کن
به بوی دلکش زلفت که این گره بگشای
دل گرفته ی ما بین و دلگشایی کن
دلی چو اینه دارم نهاده بر سر دست
ببین به گوشه ی چشمی و خودنمایی کن
ز روزگار میاموز بی وفایی را
خدای را که دگر ترک بی وفایی کن
بلای کینه ی دشمن کشیده ام ای دوست
تو نیز با دل من طاقت آزمایی کن
شکایت شب هجران که می تواند گفت
حکایت دل ما با نی کسایی کن
غزل
2007-12-13T23:01:00+03:30
morteza
Comments
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!همرسانی در Xدر Facebook به اشتراک بگذاریداشتراکگذاری در Pinterest
غزل
نازنین آمد و دستــی به دل ما زد و رفت
پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت
کنج تنهایی ما را به خیالــــی خوش کرد
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت
درد بی عشقی مــــا دید و دریغش آمد
آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت
خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت
رفت و از گریه ی توفانــــی ام اندیشه نکرد
چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت
بود ایــــــا که ز دیوانه ی خود یاد کند
آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت
سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش
عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت
ه.ا.سایه
پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت
کنج تنهایی ما را به خیالــــی خوش کرد
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت
درد بی عشقی مــــا دید و دریغش آمد
آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت
خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت
رفت و از گریه ی توفانــــی ام اندیشه نکرد
چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت
بود ایــــــا که ز دیوانه ی خود یاد کند
آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت
سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش
عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت
ه.ا.سایه
غزل
2007-12-13T20:13:00+03:30
morteza
Comments
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!همرسانی در Xدر Facebook به اشتراک بگذاریداشتراکگذاری در Pinterest
غزل
با تو یک شب بنشینیم و شرابـــــــی بخوریم
آتش آلود و جگر سوخته آبـــــــــــی بخوریم
در کنار تو بیفتیم چو گیســـــــــوی تو مست
دست در گردنت آویخته تابــــــــــــی بخوریم
بوسه با وسوسه ی وصل دلارام خوش است
باده با زمزمه ی چنگ و ربابـــــــی بخوریم
سپر از سایه ی خورشید قدح کـن زان پیش
کز کماندار فلک تـــــیر شهــــــــابی بخوریم
پیش چشم تو بمیــــــرم که مست است ، بیا
تا به خوش باشی مستــان می نابی بخوریم
صله ی سایه همین جرعه ی جام لب توست
غزلی نغز بخوانیم و شرابـــــــــــی بخوریم
ه.ا.سایه
آتش آلود و جگر سوخته آبـــــــــــی بخوریم
در کنار تو بیفتیم چو گیســـــــــوی تو مست
دست در گردنت آویخته تابــــــــــــی بخوریم
بوسه با وسوسه ی وصل دلارام خوش است
باده با زمزمه ی چنگ و ربابـــــــی بخوریم
سپر از سایه ی خورشید قدح کـن زان پیش
کز کماندار فلک تـــــیر شهــــــــابی بخوریم
پیش چشم تو بمیــــــرم که مست است ، بیا
تا به خوش باشی مستــان می نابی بخوریم
صله ی سایه همین جرعه ی جام لب توست
غزلی نغز بخوانیم و شرابـــــــــــی بخوریم
ه.ا.سایه
غزل
2007-12-13T20:11:00+03:30
morteza
Comments
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!همرسانی در Xدر Facebook به اشتراک بگذاریداشتراکگذاری در Pinterest
غزل
با تو یک شب بنشینیم و شرابـــــــی بخوریم
آتش آلود و جگر سوخته آبـــــــــــی بخوریم
در کنار تو بیفتیم چو گیســـــــــوی تو مست
دست در گردنت آویخته تابــــــــــــی بخوریم
بوسه با وسوسه ی وصل دلارام خوش است
باده با زمزمه ی چنگ و ربابـــــــی بخوریم
سپر از سایه ی خورشید قدح کـن زان پیش
کز کماندار فلک تـــــیر شهــــــــابی بخوریم
پیش چشم تو بمیــــــرم که مست است ، بیا
تا به خوش باشی مستــان می نابی بخوریم
صله ی سایه همین جرعه ی جام لب توست
غزلی نغز بخوانیم و شرابـــــــــــی بخوریم
ه.ا.سایه
آتش آلود و جگر سوخته آبـــــــــــی بخوریم
در کنار تو بیفتیم چو گیســـــــــوی تو مست
دست در گردنت آویخته تابــــــــــــی بخوریم
بوسه با وسوسه ی وصل دلارام خوش است
باده با زمزمه ی چنگ و ربابـــــــی بخوریم
سپر از سایه ی خورشید قدح کـن زان پیش
کز کماندار فلک تـــــیر شهــــــــابی بخوریم
پیش چشم تو بمیــــــرم که مست است ، بیا
تا به خوش باشی مستــان می نابی بخوریم
صله ی سایه همین جرعه ی جام لب توست
غزلی نغز بخوانیم و شرابـــــــــــی بخوریم
ه.ا.سایه
غزل
آه کز تاب دل سوخته جـــــــــــــان می ســــوزد
ز آتش دل چه بگویم که زبان می ســـــــــــوزد
یارب این رخنه ی دوزخ به رخ ما که گشـود ؟
که زمین در تب و تاب است و زمان می سوزد
دود برخاست ازین تیر که در ســــــینه نشسـت
مکن ای دوست که آن دست و کمان می سوزد
مگر این دشت شقایق دل خونـــــین من است ؟
که چنین در غم آن ســـــــــــروروان می سـوزد
آتشی در دلم انداخــــت و عالـــــــــــــــم بو بـرد
خام پنداشت که این عود نهــــــــــان می سوزد
لذت عشـــــق و وفا بیــــن که سپنـــــــد دل من
بر سر آتش غــــــم رقص کنــــــــان می سوزد
گریه ی ابر بهـــــــــارش چه مدد خواهد کرد ؟
دل سرگشته که چـــون برگ خــزان می سوزد
سایه خاموش کزین جان پر آتش که مـــراست
آه را گر بــــــــــدهم راه جهــــان می ســـــوزد
ه.ا.سایه
ز آتش دل چه بگویم که زبان می ســـــــــــوزد
یارب این رخنه ی دوزخ به رخ ما که گشـود ؟
که زمین در تب و تاب است و زمان می سوزد
دود برخاست ازین تیر که در ســــــینه نشسـت
مکن ای دوست که آن دست و کمان می سوزد
مگر این دشت شقایق دل خونـــــین من است ؟
که چنین در غم آن ســـــــــــروروان می سـوزد
آتشی در دلم انداخــــت و عالـــــــــــــــم بو بـرد
خام پنداشت که این عود نهــــــــــان می سوزد
لذت عشـــــق و وفا بیــــن که سپنـــــــد دل من
بر سر آتش غــــــم رقص کنــــــــان می سوزد
گریه ی ابر بهـــــــــارش چه مدد خواهد کرد ؟
دل سرگشته که چـــون برگ خــزان می سوزد
سایه خاموش کزین جان پر آتش که مـــراست
آه را گر بــــــــــدهم راه جهــــان می ســـــوزد
ه.ا.سایه
غزل
2007-12-13T19:59:00+03:30
morteza
Comments
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!همرسانی در Xدر Facebook به اشتراک بگذاریداشتراکگذاری در Pinterest
غزل
من چه گویم که کسی رابه سخن حاجت نیست
خفتگان را به سحرخوانی من حاجــــــت نیست
این شب آویختــــگان را چه ثمر مژده ی صبح ؟
مرده را عربده ی خواب شکن حــــاجت نیست
ای صبا مگذر از اینجــــــــا ، که دریـن دوزخ روح
خاک ما را به گل و سرو و سمن حاجت نیست
در بهــــــــــــاری که بر او چشم خزان می گرید
به غزل خوانــــــی مرغان چمن حاجت نیست
لاله را بس بود این پیــــــــــرهن غرقه به خون
که شهیــــــــــدان بلا را به کفن حاجـت نیست
قصه پیداست ز خــــــــــــاکستر خاموشـی ما
خرمن سوختگـــان را به سخن حاجـت نیست
سایه جان ! مهر وطـــــــن کار وفاداران اسـت
بادساران هوارا به وطــــــــــــن حاجـت نیست
ه.ا.سایه
خفتگان را به سحرخوانی من حاجــــــت نیست
این شب آویختــــگان را چه ثمر مژده ی صبح ؟
مرده را عربده ی خواب شکن حــــاجت نیست
ای صبا مگذر از اینجــــــــا ، که دریـن دوزخ روح
خاک ما را به گل و سرو و سمن حاجت نیست
در بهــــــــــــاری که بر او چشم خزان می گرید
به غزل خوانــــــی مرغان چمن حاجت نیست
لاله را بس بود این پیــــــــــرهن غرقه به خون
که شهیــــــــــدان بلا را به کفن حاجـت نیست
قصه پیداست ز خــــــــــــاکستر خاموشـی ما
خرمن سوختگـــان را به سخن حاجـت نیست
سایه جان ! مهر وطـــــــن کار وفاداران اسـت
بادساران هوارا به وطــــــــــــن حاجـت نیست
ه.ا.سایه
غزل
2007-12-13T19:54:00+03:30
morteza
Comments
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!همرسانی در Xدر Facebook به اشتراک بگذاریداشتراکگذاری در Pinterest
بر سرماي درون
همه لرزش دست و دلم
از آن بود
كه عشق
پناهي گردد،
پروازي نه
گريز گاهي گردد.
از آن بود
كه عشق
پناهي گردد،
پروازي نه
گريز گاهي گردد.
آي عشق آي عشق
چهره آبيت پيدا نيست
و خنكاي مرحمي
بر شعله زخمي
نه شور شعله بر سرماي درون
آي عشق آي عشق ... چهره سرخت پيدا نيست
غبار تيره تسكيني
بر حضور ِ وهن
و دنج ِ رهائي
بر گريز حضور،
بر حضور ِ وهن
و دنج ِ رهائي
بر گريز حضور،
سياهي بر آرامش آبي و
سبزه برگچه بر ارغوان
سبزه برگچه بر ارغوان
آي عشق آي عشق
رنگ آشنايت پيدا نيست.
______
الف. بامداد
بر سرماي درون
2007-12-01T16:24:00+03:30
So
Comments
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!همرسانی در Xدر Facebook به اشتراک بگذاریداشتراکگذاری در Pinterest
خسته
خسته ام از آرزوها، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی، بالهای استعاری
لحظه های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی، زندگی های اداری
آفتاب زرد و غمگین، پله های رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین، آسمانهای اجاری
با نگاهی سرشکسته، چشمهای پینه بسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری
صندلی های خمیده، میزهای صف کشیده
خنده های لب پریده، گریه های اختیاری
عصر جدول های خالی، پارکهای این حوالی
پرسه های بی خیالی، نیمکت های خماری
:رونوشت روزها را، روی هم سنجاق کردم
شنبه های بی پناهی، جمعه های بی قراری
عاقبت پرونده ام را، با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی، باد خواهد برد باری
روی میز خالی من، صفحۀ باز حوادث
در ستون تسلیت ها، نامی از ما یادگاری
_______
قیصر امین پور
شوق پرواز مجازی، بالهای استعاری
لحظه های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی، زندگی های اداری
آفتاب زرد و غمگین، پله های رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین، آسمانهای اجاری
با نگاهی سرشکسته، چشمهای پینه بسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری
صندلی های خمیده، میزهای صف کشیده
خنده های لب پریده، گریه های اختیاری
عصر جدول های خالی، پارکهای این حوالی
پرسه های بی خیالی، نیمکت های خماری
:رونوشت روزها را، روی هم سنجاق کردم
شنبه های بی پناهی، جمعه های بی قراری
عاقبت پرونده ام را، با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی، باد خواهد برد باری
روی میز خالی من، صفحۀ باز حوادث
در ستون تسلیت ها، نامی از ما یادگاری
_______
قیصر امین پور
خسته
2007-11-08T00:07:00+03:30
morteza
Comments
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!همرسانی در Xدر Facebook به اشتراک بگذاریداشتراکگذاری در Pinterest
دیدار
عمری گذشت و عشق تو از یاد من نرفت
دل هم زبانی از غم تو خوبتر نداشت
این درد جان گداز زمن روی برنتافت
وین رنج دل نواز ز من دست بر نداشت
تنها و نامراد درین سال های سخت
من بودم و نوای دل بینوای من
دردا که بعد از آن همه امید و اشتیاق
دیر آشنا دل تو، نشد آشنای من
از یاد تو کجا بگریزم که بی گمان
تا وقت مرگ دست ندارد ز دامنم
با چشم دل به چهره ی خود می کنم نگاه
کاین صورت مجسم رنج است یا منم؟
امروز این تویی که به یاد گذشته ها
در چشم رنج دیده ی من می کنی نگاه
چشم گناهکار تو گوید که :" آن زمان
نشناختم صفای تو را " آه ازین گناه!
امروز این منم که پریشان و دردمند
می سوزم و ز عهد کهن یاد می کنم
فرسوده شانه های پر از داغ و درد را
نالان ز بار عشق تو آزاد می کنم
گاهی بخوان ز دفتر شعرم ترانه یی
بنگر که غم به وادی مرگم کشانده است
تنها مرا به " تشنه ی طوفان " من مبین
ای بس حدیث تلخ که ناگفته مانده است
گفتم: ز سرنوشت بیاندیش و آسمان
گفتی: " غمین مباش که آن کور و این کر است"!
دیدی که آسمان ِ کر و سرنوشت ِ کور
صدها هزار مرتبه از ما قوی تر است!
فریدون مشیری
دل هم زبانی از غم تو خوبتر نداشت
این درد جان گداز زمن روی برنتافت
وین رنج دل نواز ز من دست بر نداشت
تنها و نامراد درین سال های سخت
من بودم و نوای دل بینوای من
دردا که بعد از آن همه امید و اشتیاق
دیر آشنا دل تو، نشد آشنای من
از یاد تو کجا بگریزم که بی گمان
تا وقت مرگ دست ندارد ز دامنم
با چشم دل به چهره ی خود می کنم نگاه
کاین صورت مجسم رنج است یا منم؟
امروز این تویی که به یاد گذشته ها
در چشم رنج دیده ی من می کنی نگاه
چشم گناهکار تو گوید که :" آن زمان
نشناختم صفای تو را " آه ازین گناه!
امروز این منم که پریشان و دردمند
می سوزم و ز عهد کهن یاد می کنم
فرسوده شانه های پر از داغ و درد را
نالان ز بار عشق تو آزاد می کنم
گاهی بخوان ز دفتر شعرم ترانه یی
بنگر که غم به وادی مرگم کشانده است
تنها مرا به " تشنه ی طوفان " من مبین
ای بس حدیث تلخ که ناگفته مانده است
گفتم: ز سرنوشت بیاندیش و آسمان
گفتی: " غمین مباش که آن کور و این کر است"!
دیدی که آسمان ِ کر و سرنوشت ِ کور
صدها هزار مرتبه از ما قوی تر است!
فریدون مشیری
دیدار
2007-11-07T23:36:00+03:30
morteza
Comments
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!همرسانی در Xدر Facebook به اشتراک بگذاریداشتراکگذاری در Pinterest
آرامش
و زمين پيش از ما نفرت را تجربه نکرده بود
جنگ، صداي گلوله، خانه هاي ويران
راه رفتن بر تکه هاي استخوان اين و آن
آزمودن مهارت تعادل!
هيچ چيز عاري از خشونت نيست
و مهرباني مي توانست اختراع هر حيوان ديگری باشد.
اگر راحتم بگذارند، بسته سيگارم را ترجيح مي دهم
جستجوي جيبهاي سوراخ و خنديدن به نامه هاي عاشقانه
اگر راحتم بگذارند از بسته سيگارم هم مي گذرم.
بي ترديد بخشيده شده آنکه سر تعظيم فرود نياورد بر انسان و
مهرباني می توانست اختراع هر حيوان ديگری باشد
_______
داريوش يگانه
شعری دیگر از نزار قبانی
برای چه تلفن می کنی؟
چرا با کمک تمدن
شبیخون می زنی؟
وقتی عشق تو
در فصل اقاقی ها مرده،
چرا به صدایت فرمان می دهی تا دوباره مرا بکُشند؟
صدایت چنگالی دارد
و تنم رو اندازی دمشقی ست
منقّش شده به ضربه ها!
یک روز سیم تلفن رشته یی از یاس بود
حالا طناب دارمن است!
یک روز فرش ابریشمین بود برای آرمیدن من و
امروز صلیبی خار آزین که به قناره ام می کِشد!
صدای تو شعف را به من می بخشید!
گنجشکی از گوشی تلفن بیرون می پرید!
با او قهوه می خوردم و
سیگار دود می کردم و بال در می آوردم!
صدایت بخش عظیمی از زندگی من بود
سایه ی من، چشمه و نسیم من ،
یک روز شعف عطر نعنا بود و
امروز ،ناقوس ِعزاست با بارانی دیوانه که غسلم می دهد!
کشتن ِ مرا تمام کن!
رگ ها و عصب هایم قطع شده اند!
حتی اگر صدایت به بنفشی ِ سابق باشد ، من نمی بینمش
شاید کور رنگی گرفته ام!
چرا با کمک تمدن
شبیخون می زنی؟
وقتی عشق تو
در فصل اقاقی ها مرده،
چرا به صدایت فرمان می دهی تا دوباره مرا بکُشند؟
صدایت چنگالی دارد
و تنم رو اندازی دمشقی ست
منقّش شده به ضربه ها!
یک روز سیم تلفن رشته یی از یاس بود
حالا طناب دارمن است!
یک روز فرش ابریشمین بود برای آرمیدن من و
امروز صلیبی خار آزین که به قناره ام می کِشد!
صدای تو شعف را به من می بخشید!
گنجشکی از گوشی تلفن بیرون می پرید!
با او قهوه می خوردم و
سیگار دود می کردم و بال در می آوردم!
صدایت بخش عظیمی از زندگی من بود
سایه ی من، چشمه و نسیم من ،
یک روز شعف عطر نعنا بود و
امروز ،ناقوس ِعزاست با بارانی دیوانه که غسلم می دهد!
کشتن ِ مرا تمام کن!
رگ ها و عصب هایم قطع شده اند!
حتی اگر صدایت به بنفشی ِ سابق باشد ، من نمی بینمش
شاید کور رنگی گرفته ام!
غزلی دیگراز مولانا
به جان تو ، که ازین دلشده کرانه مکن
بساز با من مسکین و عزم خانه مکن
شراب حاضر و دولت ندیم و تو ساقی
بده شراب و دغلهای ساقیانه مکن
نظر به سوی حریفان بکن که مست تو اند
نظر به روزن و دهلیز و آستانه مکن
بجز به حلقه ی عشاق روزگار مبَر
بجز به کوی خرابات آشیانه مکن
ببین که عالم دام است و آرزو دانه
به دام او مشتاب و هوای دانه مکن
زدام او چو گذشتی ، قدم بنه بر چرخ
به زیر پای بجز چرخ آستانه مکن
به آفتاب و به مهتاب التفات مکن
یگانه باش و بجز قصد آن یگانه مکن
زمانه روشن و تاریک و گرم و سرد شود
مُقام جز به سر ِ چشمه ی زمانه مکن
ولی چه سود؟ که کار بتان همین باشد
مگو به شعله ی آتش : " هلا ، زبانه مکن."
بگو : " به هر چه بسوزی بسوز جز به فراق
روا نباشد و این یک ستم روانه مکن. "
غزلی دیگراز مولانا
2007-10-28T22:49:00+03:30
morteza
Comments
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!همرسانی در Xدر Facebook به اشتراک بگذاریداشتراکگذاری در Pinterest
5 شعر از نزار قباني
گیس عشق ما بلند شده
می باید قیچی اش کنیم
وگرنه،
تو را و مرا می کشد.
***
آن سوی روزهای دوری و تنهایی
با بوسیدن لبان تو احساس می کنم
نامه یی عاشقانه را
در صندوق ِ پست ِ قرمزی انداخته ام.
***
هر مرد که پس از من ببوسدت
بر لبانت ،
تاکستانی خواهد یافت
که من کاشته ام.
***
چشمانت کارناوال آتش بازی ست!
یک روزدر هر سال
برای تماشایش می روم
و باقی روزهایم را
وقف خاموش کردن آتشی می کنم
که زیر پوستم شعله می کشد.
***
آه ! ای کاش ،
روزی از خوی خرگوشی رها شوی و بدانی
که من صیاد تو نیستم،
عاشق توام.
______________
نزار قباني، شاعر سوري
می باید قیچی اش کنیم
وگرنه،
تو را و مرا می کشد.
***
آن سوی روزهای دوری و تنهایی
با بوسیدن لبان تو احساس می کنم
نامه یی عاشقانه را
در صندوق ِ پست ِ قرمزی انداخته ام.
***
هر مرد که پس از من ببوسدت
بر لبانت ،
تاکستانی خواهد یافت
که من کاشته ام.
***
چشمانت کارناوال آتش بازی ست!
یک روزدر هر سال
برای تماشایش می روم
و باقی روزهایم را
وقف خاموش کردن آتشی می کنم
که زیر پوستم شعله می کشد.
***
آه ! ای کاش ،
روزی از خوی خرگوشی رها شوی و بدانی
که من صیاد تو نیستم،
عاشق توام.
______________
نزار قباني، شاعر سوري
تذكره الاولیا
حلاج توبه نامه نوشت
دار فانی را وداع گفت
او حالا در بغداد
دار بست فلزی كرایه می دهد
عطار در نبش بازار نیشابور
داروی گیاهی تقویت جنسی می فروشد
شبلی هم به دُبی رفته است
و از شبكه مشاورین املاك جنید
٢٤ ساعته انا الحق می زند
بایزید هم چنان با یزید است
شب بخیر !
______
اكبر اكسير
تذكره الاولیا
2007-10-27T09:49:00+03:30
So
Comments
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!همرسانی در Xدر Facebook به اشتراک بگذاریداشتراکگذاری در Pinterest
سر مست شد نگارم
سرمست شد نگارم ،بنگر به نرگسانش
مستانه شد حدیثش،پیجیده شد زبانش
گه می فتد ازین سو ، گه می فتد از آن سو
آن کس که مست گردد ،خود این بود نشانش
چشمش بلای مستان ، ما را ازو مترسان
من مستم و نترسم از چوب شحنگانش
ای عشق ، الله الله ، سرمست شد شهنشه
برجه ، بگیر زلفش ، درکش درین میانش
اندیشه یی که آید در دل ، ز یار گوید
جان بر سرش فشانم پر زر کنم دهانش
آن روی گلستانش ،وآن بلبل بیانش
وان شیوه هاش یارب ، تا با کی است آنش
این صورتش بهانه ست ،او نور آسمان است
بگذر ز نقش و صورت ، جانش خوش است، جانش
دی را بهار بخشد، شب را نهار بخشد
پس این جهان مرده زنده ست از آن جهانش
مولانا
سلام، خداحافظ
اعتراف
من زندگی را دوست دارم ولی از زندگی دوباره می ترسم
دین را دوست دارم ولی از کشیش ها می ترسم
قانون را دوست دارم ولی از پاسبان ها می ترسم
عشق را دوست دارم ولی از زن ها می ترسم
کودکان را دوست دارم ولی از آئینه می ترسم
سلام را دوست دارم ولی از زبانم می ترسم
من می ترسم، پس هستم
این چنین می گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم ولی از روزگار می ترسم
***
سلام، خداحافظ
سلام، خداحافظ
چیزی تازه اگر یافتید
بر این دو اضافه کنید
تا بل
باز شود در گمشده بر دیوار...
***
چراغ
بيراهه رفته بودم
آن شب
دستم را گرفته بود و مي كشيد
زين بعد همه عمرم را
بيراهه خواهم رفت
________
حسین پناهي
حرکت وضعي
به تاخت
یورتمه
چهارنعل
فرقی نمی کند...
همیشه از یاد می بری دایره ای به نام زمین را!
______
داریوش یگانه
یورتمه
چهارنعل
فرقی نمی کند...
همیشه از یاد می بری دایره ای به نام زمین را!
______
داریوش یگانه
احساس
آسمان پير
وقتي اسباب بازي هايمان را از ما گرفتند
ناگهان گريه كرديم
داريم بزرگ مي شويم
و بهانه هايمان براي گريه كردن
دارد تمام مي شود
اما قدري كه زمان گذشت
زندگي باورمان داد
كه ماهي ها
به اندازه ي منقار مرغ ماهيخوار
بزرگ مي شوند
حالا بيا
آسمان آنقدر پير است كه تا آخر دنيا
گريه كنيم
_______
نصرت رحماني
ناگهان گريه كرديم
داريم بزرگ مي شويم
و بهانه هايمان براي گريه كردن
دارد تمام مي شود
اما قدري كه زمان گذشت
زندگي باورمان داد
كه ماهي ها
به اندازه ي منقار مرغ ماهيخوار
بزرگ مي شوند
حالا بيا
آسمان آنقدر پير است كه تا آخر دنيا
گريه كنيم
_______
نصرت رحماني
دروغاي قشنگ
گفتي بايد بنويسم كه شب قصه قشنگه
رو سر ثانيه هامون يه حرير رنگ به رنگه
گفتي بايد بنويسم جاده ي ترانه بازه
شب رو سياه قصه از ستاره بي نيازه
گفتي بايد بنويسم اما سخته اين نوشتن
چه شباي رنگ به رنگي
چه جماعت يه رنگي
نه مسلسلي نه جنگي
چه دروغاي قشنگي
من مي خوام يه آينه باشم روبه روي اين دقايق
مثل يه بغض قديمي واسه دلتنگي عاشق
اما اينجا سنگ سايه مي شكنه آينه ها رو
تو يه لحظه برف وحشت مي پوشونه جاي پا رو
اينجا بايد بنويسي كه چشاي شب قشنگه
اينجا جاي آينه ها نيست اينجا وعده گاه سنگه
چه شباي رنگ به رنگي
چه جماعت يه رنگي
نه مسلسلي نه جنگي
چه دروغاي قشنگي
_______
يغما گلرويي
دروغاي قشنگ
2007-10-20T09:55:00+03:30
So
Comments
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!همرسانی در Xدر Facebook به اشتراک بگذاریداشتراکگذاری در Pinterest
من
با قدم هاي من راه مي رود
مردي که دستانش را
در جيب باراني اش جا گذاشته
چشمانش را پشت قاب يک عينک
به هر کس که ميرسد سر تکان مي دهد
هرگاه با نام کوچک من صدايش ميزنند
بر مي گردد
و هميشه پشت در
يادش مي افتد کليد را در جيب باراني من
جا گذاشته
و مرا در خيابان...
_______
فرياد شيري
مردي که دستانش را
در جيب باراني اش جا گذاشته
چشمانش را پشت قاب يک عينک
به هر کس که ميرسد سر تکان مي دهد
هرگاه با نام کوچک من صدايش ميزنند
بر مي گردد
و هميشه پشت در
يادش مي افتد کليد را در جيب باراني من
جا گذاشته
و مرا در خيابان...
_______
فرياد شيري
نوع نگاه
سياه چاله
حفره اي ميان صورتت، توجه ام را جلب كرده
حرف هم مي زند!
***
عشق
لزومي براي عذر خواهي تبر از درخت نيست.
نوع ديگر بوسيدن!
***
زن عميق
دست درازي كنم ؟
دست دراز كنم ؟
كم عمقي تو
تنها نوك كفشهايم خيس مي شود
از اشك
آن هم
_______
داريوش يگانه
حفره اي ميان صورتت، توجه ام را جلب كرده
حرف هم مي زند!
***
عشق
لزومي براي عذر خواهي تبر از درخت نيست.
نوع ديگر بوسيدن!
***
زن عميق
دست درازي كنم ؟
دست دراز كنم ؟
كم عمقي تو
تنها نوك كفشهايم خيس مي شود
از اشك
آن هم
_______
داريوش يگانه
پرواز
رها شدن بر گرده ی باداست و
با بی ثباتی سیماب وار هوا
بر آمدن
به اعتماد استقامت بال های خویش
ور نه مساله ای نیست
پرنده ی نو پرواز
بر آسمان بلند
سرانجام
پر باز می کند
جهان عبوس را
به قباره ی همت خود بریدن است
آزادگی را
به شهامت آزمودن است و
رهایی را
اقبال کردن
حتی اگر زندان
پناه ایمن آشیانه ایست و
گرمجاي بی خیالی سینه ی مادر
حتی اگر زندان
بالش گرمیست از بافه ی عنکبوت و
تارک پیله
رهایی را شایسته بودن است
حتی اگر رهایی
دام باشه و قرقیست
یا معبر پردرد پیکانی از کمانی
وگرنه مساله ای نیست
پرنده ی نو پرواز
بر آسمان بلند
سرانجام
پر باز می کند
________
الف. بامداد
با بی ثباتی سیماب وار هوا
بر آمدن
به اعتماد استقامت بال های خویش
ور نه مساله ای نیست
پرنده ی نو پرواز
بر آسمان بلند
سرانجام
پر باز می کند
جهان عبوس را
به قباره ی همت خود بریدن است
آزادگی را
به شهامت آزمودن است و
رهایی را
اقبال کردن
حتی اگر زندان
پناه ایمن آشیانه ایست و
گرمجاي بی خیالی سینه ی مادر
حتی اگر زندان
بالش گرمیست از بافه ی عنکبوت و
تارک پیله
رهایی را شایسته بودن است
حتی اگر رهایی
دام باشه و قرقیست
یا معبر پردرد پیکانی از کمانی
وگرنه مساله ای نیست
پرنده ی نو پرواز
بر آسمان بلند
سرانجام
پر باز می کند
________
الف. بامداد
پرواز
2007-10-16T11:39:00+03:30
So
Comments
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!همرسانی در Xدر Facebook به اشتراک بگذاریداشتراکگذاری در Pinterest
شعر براي شعر
"دكتراي ادبيات"
مادر مرا که مي بيند
مريض مي شود
بابا،عجب غلطي کرديم که دکتر شديم:
به من چه که گربه ريغو شمعداني را شکسته
به من چه که کبري خانم هر روزسفره ي ختم ِانعام دارد
دکتر مرا که مي بيند
شاعر مي شود
بابا عجب غلطي کرديم مريض شديم
به من چه که تو تب ِ! شعر داري...
***
"جايزه"
اوّلين شعرم که چاپ شد
پدر يک دوچرخه آورد
دومين شعرم که چاپ شد
پليس ...پدر را برد
ويتوريودسيکا
دوچرخه را!
***
"مرگ ِ مؤلف"
دل ِ تلويزيون را مي شکنم
رگ ِ کنتور را مي زنم
پدر ِ تلفن را در مي آورم
گوش ِ پرده را مي کشم
حال ِ مگس را مي گيرم
جيب ِ زير سيگاري را خالي مي کنم
و بعد...
زير ِ نور ِ شمعي مانده از عيد
پايم را قلم مي کنم مي نشينم تا شعر بيايد
و نمي آيد!
_______
اكبر اكسير
مادر مرا که مي بيند
مريض مي شود
بابا،عجب غلطي کرديم که دکتر شديم:
به من چه که گربه ريغو شمعداني را شکسته
به من چه که کبري خانم هر روزسفره ي ختم ِانعام دارد
دکتر مرا که مي بيند
شاعر مي شود
بابا عجب غلطي کرديم مريض شديم
به من چه که تو تب ِ! شعر داري...
***
"جايزه"
اوّلين شعرم که چاپ شد
پدر يک دوچرخه آورد
دومين شعرم که چاپ شد
پليس ...پدر را برد
ويتوريودسيکا
دوچرخه را!
***
"مرگ ِ مؤلف"
دل ِ تلويزيون را مي شکنم
رگ ِ کنتور را مي زنم
پدر ِ تلفن را در مي آورم
گوش ِ پرده را مي کشم
حال ِ مگس را مي گيرم
جيب ِ زير سيگاري را خالي مي کنم
و بعد...
زير ِ نور ِ شمعي مانده از عيد
پايم را قلم مي کنم مي نشينم تا شعر بيايد
و نمي آيد!
_______
اكبر اكسير
شعر براي شعر
2007-10-16T11:27:00+03:30
So
Comments
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!همرسانی در Xدر Facebook به اشتراک بگذاریداشتراکگذاری در Pinterest
سه شعر ناب
ماهي تو، که بر بام شكوه آمده است خورشيد اگر گرم تماشاي تو نيست | آيينه ز دستت به ستوه آمده است دلگير مشو، ز پشت کوه آمده است |
***
تا شور تو شعله مي زند در سخنم اما چون دو چشم دو غزل مي گويند | شوريده ترين شاعر اين شهر منم نامردم اگر از شاعري دم بزنم |
***
زان لحظه كه ديده بررخت واكردم ني، ني غلطم، كجا سرودم شعري | دل دادم و شعر عشق انشاء كردم تو شعر سرودي و من امضاء كردم |
سه شعر ناب
2007-10-16T10:09:00+03:30
So
Comments
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!همرسانی در Xدر Facebook به اشتراک بگذاریداشتراکگذاری در Pinterest
بهار
لنز سبز مي زني،
حالا زمستان هم بهار است.
***
اگر طناب دار
موهاي تو باشد،
اعتراف مي كنم.
***
عجب دوئلي مي شد،
روبروي تو مي ايستادم
و با سه شماره
بغلت مي كردم.
***
پليس پي قاتل مي گشت.
چشم هايت را پشت عينك آفتابي
قايم كردي.
محمد مهدي نجفي
حالا زمستان هم بهار است.
***
اگر طناب دار
موهاي تو باشد،
اعتراف مي كنم.
***
عجب دوئلي مي شد،
روبروي تو مي ايستادم
و با سه شماره
بغلت مي كردم.
***
پليس پي قاتل مي گشت.
چشم هايت را پشت عينك آفتابي
قايم كردي.
محمد مهدي نجفي
صبح
خمیر دندان،
مزه ی خمیر ریش می داد
یادت دهانم را
از کف پر کرده بود
Sareh g
مزه ی خمیر ریش می داد
یادت دهانم را
از کف پر کرده بود
Sareh g
صبح
2007-10-13T17:55:00+03:30
So
Comments
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!همرسانی در Xدر Facebook به اشتراک بگذاریداشتراکگذاری در Pinterest
– 0 –
يادت هست
براي خرده حساب هاي هفتگي مان
زنگ رياضي
من هفت تير مي کشيدم
تو چاقو
و چه زود
!حساب مان – 0 – مي شد
اكبر اكسير
براي خرده حساب هاي هفتگي مان
زنگ رياضي
من هفت تير مي کشيدم
تو چاقو
و چه زود
!حساب مان – 0 – مي شد
اكبر اكسير
– 0 –
2007-10-13T17:35:00+03:30
So
Comments
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!همرسانی در Xدر Facebook به اشتراک بگذاریداشتراکگذاری در Pinterest
تفاهم
موضوعات دم دستی و کپک زده
دستمایه ی آسان تفاهم
نیازی به سفر دریایی نیست
روی زمین هم
به اندازه ی کافی دلایلی برای تهوع
می توان یافت
داريوش يگانه
دستمایه ی آسان تفاهم
نیازی به سفر دریایی نیست
روی زمین هم
به اندازه ی کافی دلایلی برای تهوع
می توان یافت
داريوش يگانه
تفاهم
2007-10-13T17:29:00+03:30
So
Comments
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!همرسانی در Xدر Facebook به اشتراک بگذاریداشتراکگذاری در Pinterest
پست اول - به سبب مولانا
اي رستخيز ناگهان وي رحمت بي منتها / اي آتشي افروخته در بيشه انديشه ها
امروز خندان آمدي، مفتاح زندان آمديد/ بر مستمندان آمدي، چون بخشش و فضل خدا
خورشيد را حاجب تويي، اوميد را واجب تويي / مطلب تويي، طالب تويي، هم منتها، هم مبتدا
در سينه ها برخاسته، انديشه را آراسته / هم خويش حاجت خواسته، هم خويشتن كرده روا
اي روح بخش بي بدل وي لذت علم وعمل / باقي بهانه ست و دغل، كين علت آمد وان دوا
ما زان دغل كژ بين شده، با بي گنه در كين شده / گه مست حور العين شده، گه مست نان و شوربا
اين سكربين هل عقل را وين نقل بين هل نقل را / كز بهر نان و بقل را چندين نشايد ماجرا
تدبير صدر رنگ افكني، بر روم و بر زنگ افكني / وندر ميان جنگ افكني في اصطناع لايري
مي مال پنهان گوش جان، مي نه بهانه بر كسان / جان رب خلصني زنان و الله كه لاغست اي كيا
خامش كه بس مستعجلم، رفتم سوي پاي علم / كاغذ بنه بشكن قلم، ساقي در آمد الصلا
امروز خندان آمدي، مفتاح زندان آمديد/ بر مستمندان آمدي، چون بخشش و فضل خدا
خورشيد را حاجب تويي، اوميد را واجب تويي / مطلب تويي، طالب تويي، هم منتها، هم مبتدا
در سينه ها برخاسته، انديشه را آراسته / هم خويش حاجت خواسته، هم خويشتن كرده روا
اي روح بخش بي بدل وي لذت علم وعمل / باقي بهانه ست و دغل، كين علت آمد وان دوا
ما زان دغل كژ بين شده، با بي گنه در كين شده / گه مست حور العين شده، گه مست نان و شوربا
اين سكربين هل عقل را وين نقل بين هل نقل را / كز بهر نان و بقل را چندين نشايد ماجرا
تدبير صدر رنگ افكني، بر روم و بر زنگ افكني / وندر ميان جنگ افكني في اصطناع لايري
مي مال پنهان گوش جان، مي نه بهانه بر كسان / جان رب خلصني زنان و الله كه لاغست اي كيا
خامش كه بس مستعجلم، رفتم سوي پاي علم / كاغذ بنه بشكن قلم، ساقي در آمد الصلا
پست اول - به سبب مولانا
2007-08-20T13:31:00+03:30
So
Comments
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!همرسانی در Xدر Facebook به اشتراک بگذاریداشتراکگذاری در Pinterest
اشتراک در:
پستها (Atom)