همه لرزش دست و دلم
از آن بود
كه عشق
پناهي گردد،
پروازي نه
گريز گاهي گردد.
از آن بود
كه عشق
پناهي گردد،
پروازي نه
گريز گاهي گردد.
آي عشق آي عشق
چهره آبيت پيدا نيست
و خنكاي مرحمي
بر شعله زخمي
نه شور شعله بر سرماي درون
آي عشق آي عشق ... چهره سرخت پيدا نيست
غبار تيره تسكيني
بر حضور ِ وهن
و دنج ِ رهائي
بر گريز حضور،
بر حضور ِ وهن
و دنج ِ رهائي
بر گريز حضور،
سياهي بر آرامش آبي و
سبزه برگچه بر ارغوان
سبزه برگچه بر ارغوان
آي عشق آي عشق
رنگ آشنايت پيدا نيست.
______
الف. بامداد