هشدار نوك پرنده را هرگز مبند
با بالهایش آواز خواهد خواند
پر و بالش را در هم مشكن
با آوازش خواهد پرید تا اوج كهكشان
لبان شاعر را مبند
نصرت رحمانی
متهم
در پس هر قانون
اتهامی که به ما بخشودند
حق بی باوری ما بود
آه...
جرم سنگینی بود
که صبورانه تحمل کردیم
نصرت رحمانی
اتهامی که به ما بخشودند
حق بی باوری ما بود
آه...
جرم سنگینی بود
که صبورانه تحمل کردیم
نصرت رحمانی
شعر
وقتی پرنده ای را معتاد می کنند
تا فالی از قفس به در آرد
و اهدا نماید آن فال را به جویندگان خوشبختی
تا شاهدانه ای به هدیه بگیرد،
پرواز ...،
قصه ی بس ابلهانه ای است
از معبر قفس!
نصرت رحمانی
تا فالی از قفس به در آرد
و اهدا نماید آن فال را به جویندگان خوشبختی
تا شاهدانه ای به هدیه بگیرد،
پرواز ...،
قصه ی بس ابلهانه ای است
از معبر قفس!
نصرت رحمانی
شعر
2007-12-22T23:12:00+03:30
morteza
Comments
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!همرسانی در Xدر Facebook به اشتراک بگذاریداشتراکگذاری در Pinterest
؟
به خدا حافظی تلخ تو سوگند، نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
لب تو میوه ممنوعه! ولی لبهایم
هرچه از طعم لب سرخ تو دل کند، نشد
با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد
خواستند از تو بگویند همه شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
لب تو میوه ممنوعه! ولی لبهایم
هرچه از طعم لب سرخ تو دل کند، نشد
با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد
خواستند از تو بگویند همه شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد
گرگم به هوا
همیشه در بازی گرگم به هوا از گرگ شدن فرار می كردیم.
و اكنون ناخواسته
در تمام بازیها گرگیم
بی آنكه از خودمان بترسیم
من از بازی هفت سنگ میترسم
می ترسم آنقدر سنگ روی سنگ بچینم
كه دیوار سنگی مرا در بر بگیرد
بیا لی لی بازی بكنیم
كه با هر رفتی دو باره برگردیم ...
________
گرگم به هوا
2007-12-13T23:05:00+03:30
morteza
Comments
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!همرسانی در Xدر Facebook به اشتراک بگذاریداشتراکگذاری در Pinterest
غزل
دلم گرفته خدا را تو دلگشایی کن
من آمدم به امیدت تو هم خدایی کن
به بوی دلکش زلفت که این گره بگشای
دل گرفته ی ما بین و دلگشایی کن
دلی چو اینه دارم نهاده بر سر دست
ببین به گوشه ی چشمی و خودنمایی کن
ز روزگار میاموز بی وفایی را
خدای را که دگر ترک بی وفایی کن
بلای کینه ی دشمن کشیده ام ای دوست
تو نیز با دل من طاقت آزمایی کن
شکایت شب هجران که می تواند گفت
حکایت دل ما با نی کسایی کن
من آمدم به امیدت تو هم خدایی کن
به بوی دلکش زلفت که این گره بگشای
دل گرفته ی ما بین و دلگشایی کن
دلی چو اینه دارم نهاده بر سر دست
ببین به گوشه ی چشمی و خودنمایی کن
ز روزگار میاموز بی وفایی را
خدای را که دگر ترک بی وفایی کن
بلای کینه ی دشمن کشیده ام ای دوست
تو نیز با دل من طاقت آزمایی کن
شکایت شب هجران که می تواند گفت
حکایت دل ما با نی کسایی کن
غزل
2007-12-13T23:01:00+03:30
morteza
Comments
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!همرسانی در Xدر Facebook به اشتراک بگذاریداشتراکگذاری در Pinterest
غزل
نازنین آمد و دستــی به دل ما زد و رفت
پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت
کنج تنهایی ما را به خیالــــی خوش کرد
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت
درد بی عشقی مــــا دید و دریغش آمد
آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت
خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت
رفت و از گریه ی توفانــــی ام اندیشه نکرد
چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت
بود ایــــــا که ز دیوانه ی خود یاد کند
آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت
سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش
عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت
ه.ا.سایه
پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت
کنج تنهایی ما را به خیالــــی خوش کرد
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت
درد بی عشقی مــــا دید و دریغش آمد
آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت
خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت
رفت و از گریه ی توفانــــی ام اندیشه نکرد
چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت
بود ایــــــا که ز دیوانه ی خود یاد کند
آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت
سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش
عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت
ه.ا.سایه
غزل
2007-12-13T20:13:00+03:30
morteza
Comments
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!همرسانی در Xدر Facebook به اشتراک بگذاریداشتراکگذاری در Pinterest
غزل
با تو یک شب بنشینیم و شرابـــــــی بخوریم
آتش آلود و جگر سوخته آبـــــــــــی بخوریم
در کنار تو بیفتیم چو گیســـــــــوی تو مست
دست در گردنت آویخته تابــــــــــــی بخوریم
بوسه با وسوسه ی وصل دلارام خوش است
باده با زمزمه ی چنگ و ربابـــــــی بخوریم
سپر از سایه ی خورشید قدح کـن زان پیش
کز کماندار فلک تـــــیر شهــــــــابی بخوریم
پیش چشم تو بمیــــــرم که مست است ، بیا
تا به خوش باشی مستــان می نابی بخوریم
صله ی سایه همین جرعه ی جام لب توست
غزلی نغز بخوانیم و شرابـــــــــــی بخوریم
ه.ا.سایه
آتش آلود و جگر سوخته آبـــــــــــی بخوریم
در کنار تو بیفتیم چو گیســـــــــوی تو مست
دست در گردنت آویخته تابــــــــــــی بخوریم
بوسه با وسوسه ی وصل دلارام خوش است
باده با زمزمه ی چنگ و ربابـــــــی بخوریم
سپر از سایه ی خورشید قدح کـن زان پیش
کز کماندار فلک تـــــیر شهــــــــابی بخوریم
پیش چشم تو بمیــــــرم که مست است ، بیا
تا به خوش باشی مستــان می نابی بخوریم
صله ی سایه همین جرعه ی جام لب توست
غزلی نغز بخوانیم و شرابـــــــــــی بخوریم
ه.ا.سایه
غزل
2007-12-13T20:11:00+03:30
morteza
Comments
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!همرسانی در Xدر Facebook به اشتراک بگذاریداشتراکگذاری در Pinterest
غزل
با تو یک شب بنشینیم و شرابـــــــی بخوریم
آتش آلود و جگر سوخته آبـــــــــــی بخوریم
در کنار تو بیفتیم چو گیســـــــــوی تو مست
دست در گردنت آویخته تابــــــــــــی بخوریم
بوسه با وسوسه ی وصل دلارام خوش است
باده با زمزمه ی چنگ و ربابـــــــی بخوریم
سپر از سایه ی خورشید قدح کـن زان پیش
کز کماندار فلک تـــــیر شهــــــــابی بخوریم
پیش چشم تو بمیــــــرم که مست است ، بیا
تا به خوش باشی مستــان می نابی بخوریم
صله ی سایه همین جرعه ی جام لب توست
غزلی نغز بخوانیم و شرابـــــــــــی بخوریم
ه.ا.سایه
آتش آلود و جگر سوخته آبـــــــــــی بخوریم
در کنار تو بیفتیم چو گیســـــــــوی تو مست
دست در گردنت آویخته تابــــــــــــی بخوریم
بوسه با وسوسه ی وصل دلارام خوش است
باده با زمزمه ی چنگ و ربابـــــــی بخوریم
سپر از سایه ی خورشید قدح کـن زان پیش
کز کماندار فلک تـــــیر شهــــــــابی بخوریم
پیش چشم تو بمیــــــرم که مست است ، بیا
تا به خوش باشی مستــان می نابی بخوریم
صله ی سایه همین جرعه ی جام لب توست
غزلی نغز بخوانیم و شرابـــــــــــی بخوریم
ه.ا.سایه
غزل
آه کز تاب دل سوخته جـــــــــــــان می ســــوزد
ز آتش دل چه بگویم که زبان می ســـــــــــوزد
یارب این رخنه ی دوزخ به رخ ما که گشـود ؟
که زمین در تب و تاب است و زمان می سوزد
دود برخاست ازین تیر که در ســــــینه نشسـت
مکن ای دوست که آن دست و کمان می سوزد
مگر این دشت شقایق دل خونـــــین من است ؟
که چنین در غم آن ســـــــــــروروان می سـوزد
آتشی در دلم انداخــــت و عالـــــــــــــــم بو بـرد
خام پنداشت که این عود نهــــــــــان می سوزد
لذت عشـــــق و وفا بیــــن که سپنـــــــد دل من
بر سر آتش غــــــم رقص کنــــــــان می سوزد
گریه ی ابر بهـــــــــارش چه مدد خواهد کرد ؟
دل سرگشته که چـــون برگ خــزان می سوزد
سایه خاموش کزین جان پر آتش که مـــراست
آه را گر بــــــــــدهم راه جهــــان می ســـــوزد
ه.ا.سایه
ز آتش دل چه بگویم که زبان می ســـــــــــوزد
یارب این رخنه ی دوزخ به رخ ما که گشـود ؟
که زمین در تب و تاب است و زمان می سوزد
دود برخاست ازین تیر که در ســــــینه نشسـت
مکن ای دوست که آن دست و کمان می سوزد
مگر این دشت شقایق دل خونـــــین من است ؟
که چنین در غم آن ســـــــــــروروان می سـوزد
آتشی در دلم انداخــــت و عالـــــــــــــــم بو بـرد
خام پنداشت که این عود نهــــــــــان می سوزد
لذت عشـــــق و وفا بیــــن که سپنـــــــد دل من
بر سر آتش غــــــم رقص کنــــــــان می سوزد
گریه ی ابر بهـــــــــارش چه مدد خواهد کرد ؟
دل سرگشته که چـــون برگ خــزان می سوزد
سایه خاموش کزین جان پر آتش که مـــراست
آه را گر بــــــــــدهم راه جهــــان می ســـــوزد
ه.ا.سایه
غزل
2007-12-13T19:59:00+03:30
morteza
Comments
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!همرسانی در Xدر Facebook به اشتراک بگذاریداشتراکگذاری در Pinterest
غزل
من چه گویم که کسی رابه سخن حاجت نیست
خفتگان را به سحرخوانی من حاجــــــت نیست
این شب آویختــــگان را چه ثمر مژده ی صبح ؟
مرده را عربده ی خواب شکن حــــاجت نیست
ای صبا مگذر از اینجــــــــا ، که دریـن دوزخ روح
خاک ما را به گل و سرو و سمن حاجت نیست
در بهــــــــــــاری که بر او چشم خزان می گرید
به غزل خوانــــــی مرغان چمن حاجت نیست
لاله را بس بود این پیــــــــــرهن غرقه به خون
که شهیــــــــــدان بلا را به کفن حاجـت نیست
قصه پیداست ز خــــــــــــاکستر خاموشـی ما
خرمن سوختگـــان را به سخن حاجـت نیست
سایه جان ! مهر وطـــــــن کار وفاداران اسـت
بادساران هوارا به وطــــــــــــن حاجـت نیست
ه.ا.سایه
خفتگان را به سحرخوانی من حاجــــــت نیست
این شب آویختــــگان را چه ثمر مژده ی صبح ؟
مرده را عربده ی خواب شکن حــــاجت نیست
ای صبا مگذر از اینجــــــــا ، که دریـن دوزخ روح
خاک ما را به گل و سرو و سمن حاجت نیست
در بهــــــــــــاری که بر او چشم خزان می گرید
به غزل خوانــــــی مرغان چمن حاجت نیست
لاله را بس بود این پیــــــــــرهن غرقه به خون
که شهیــــــــــدان بلا را به کفن حاجـت نیست
قصه پیداست ز خــــــــــــاکستر خاموشـی ما
خرمن سوختگـــان را به سخن حاجـت نیست
سایه جان ! مهر وطـــــــن کار وفاداران اسـت
بادساران هوارا به وطــــــــــــن حاجـت نیست
ه.ا.سایه
غزل
2007-12-13T19:54:00+03:30
morteza
Comments
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!همرسانی در Xدر Facebook به اشتراک بگذاریداشتراکگذاری در Pinterest
بر سرماي درون
همه لرزش دست و دلم
از آن بود
كه عشق
پناهي گردد،
پروازي نه
گريز گاهي گردد.
از آن بود
كه عشق
پناهي گردد،
پروازي نه
گريز گاهي گردد.
آي عشق آي عشق
چهره آبيت پيدا نيست
و خنكاي مرحمي
بر شعله زخمي
نه شور شعله بر سرماي درون
آي عشق آي عشق ... چهره سرخت پيدا نيست
غبار تيره تسكيني
بر حضور ِ وهن
و دنج ِ رهائي
بر گريز حضور،
بر حضور ِ وهن
و دنج ِ رهائي
بر گريز حضور،
سياهي بر آرامش آبي و
سبزه برگچه بر ارغوان
سبزه برگچه بر ارغوان
آي عشق آي عشق
رنگ آشنايت پيدا نيست.
______
الف. بامداد
بر سرماي درون
2007-12-01T16:24:00+03:30
So
Comments
با ایمیل ارسال کنیداین را در وبلاگ بنویسید!همرسانی در Xدر Facebook به اشتراک بگذاریداشتراکگذاری در Pinterest
اشتراک در:
پستها (Atom)